بُغض عجیبی گلوی لحظههایم را میفشارد؛ گاهی باران میشوم و گاه، بند میآیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان.
دلم میخواست پیشواز و چاووشیخوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانهاش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایول های سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمی گشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همهمان همیشه از آن شکوه گرفتهایم.
اینجور وقتها اما قصه فرق می کند؛ یکدفعه آدمهایی از جایی که فکرش را هم نمی کنی سر می زنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر کنند و قطره قطره دانههای دل شان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور.
القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم!
به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت!
باورم نمیشود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشستهام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد.
حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا میبرد و گوشه چادر به چشم میکشد، حلقههای شفاف توی چشمش را نگه میدارد و با همان حال روایت میکند از اینکه خیلی اتفاقی و بیخبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کردهاند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف می کند؛ شاه بیت حرف ها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث میکند؛ انگار سختش میشود، میپرسد تعریف کنم!؟...
آرام سر تکان میدهم:
«ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشتهاند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله.
فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانیاش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی میکرد.
برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شده ای، دست و پای برادرش را تکان میداد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری میکرد راضی نمیشد. مادربزرگ و عمه لبنانیاش هم نمیتوانستند آرام اش کنند. صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانیاش از دیدن بیتابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و...
آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک می ریختیم.»
حاج خانم تعریف میکند و من دیگر نمیشنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر میکند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم میشود!
یک لحظه اما به دلم میافتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام...
حاج خانم دارد سیبهای سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان میگذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است...
سریع برمیگردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کردهاند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده میکنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر.
دور تا دور را داربست زدهاند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشتهاند بالای مزار.
شب که دوباره برای نماز برمیگردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح میرساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب میتراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا
یکی از نیمکتهای فلزی را گذاشتهاند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی اش را چک می کند. دلم میخواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب میکند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ میشود. خانمی میپرسد: «همسرش را هم میآورند اینجا؟» و کاش میآوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق میشود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی» :
لحن بیروت و لهجه شیراز
قصه عشق میشود آغاز
همسفر تا بهشت؛ هم پیمان
دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز...
معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملتهاست.
خیلیها چراغ گوشیشان را روشن میکنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور میخواهد!؟
آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشیهای هفت رنگی است که گل و مرغهایش واقعیِ واقعیاند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگها؛ پُر از خندههای از ته دل و معصومیتهای بچگی؛ پُر از دلهای «نا-رنج» ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روحهای قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرتهای الهی بیپایان و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود!؟
فردا شهر، لاله میریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو میزنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است.
فردا...
صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت!
میلاد کریمی
شیراز-حرم حضرت شاهچراغ
نظر شما