کد خبر 240622
۸ آبان ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۶
فرش قرمزی برای آغاز معصومه

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز به قلم میلاد کریمی (قسمت اول)

به گزارش روابط عمومی استانداری فارس، شب، نزدیک ساعت صفرِ عاشقی می‌آیم به صحن همیشه بهار حرم که اگر بشود زیارت عاشورا را بالا سر مزاری که قرار است تا چند ساعت بعد بشود«زیارتگاه عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان» زمزمه کنم.
برای محدوده محصور با داربست، در گذاشته‌اند و نیمکتی فلزی هم پشت بندش تا راحت باز نشود؛ کار، دست بر و بچه‌های خادم الشهدا است. ظرف‌های آلومینیومی غذا و نوشابه که یعنی تا این وقت صبح هنوز شام نخورده‌اند! و هنری مردی جوان و خاکی پوش که خیلی خوش، مشقِ خط می کند، آن وسط بیش از همه در چشمند. خیلی دلم می‌خواهد اجازه بدهند بروم داخل و زیارت بخوانم؛ اما چیزی نمی‌گویم و مدتی خیره به مزار که هنرمندانه با خط و رنگ، صفا و صافی اش را دو چندان کرده اند، نگاه می‌کنم.
خانمی که آن سوی پرچین این مرغزار بهشتی ایستاده، خواهش می‌کند تکه‌ای از پارچه سبز بزرگی که:«سنصلی فی القدس ان شاءالله» با فونت عربی دلبرانه‌ای رویش نوشته شده است را برایش ببُرند.
خادمی جوان با محاسن محرابی جلو می‌آید و می‌گوید:«اجازه بدهید تبرکی که روی تابوت شهید بوده را تقدیمتان کنم؛ اگر مایل باشید.» زن عینکش را جا به جا می کند و خوشحال، ‌تحفه ای که نمی بینم چیست را می گیرد و می‌رود.»
از خودم شاکی ام که چرا همان دَم غروب که خبری از این بگیر و ببندها نبود، کارم را انجام ندادم؛ دلم اما می گوید هرجا را هم بسته باشند، آغوشِ باز حرم که هست.
رفت و برگشتم خیلی طول نمی‌کشد. خادمان دارند شام می‌خورند و بازار بگو بخند به راه است. دوباره خیره برگشته‌ام سر جایم؛ منتها قدری سبکبال تر.
 
ترکیب عطر «پلو» و بوی«رنگ»
همین طور که اطراف داربست می‌چرخم، چند جوان در را باز می‌کنند و می‌روند داخل بی‌آنکه کسی کاری بهشان داشته باشد. کلاه کم رویی بدجور به سرم رفته است؛ این بنده خداها که حرفی نداشتند.
قدری بعدتر من هم ایستاده ام بالای گلزاری روشن که «یا فاطمه الزهرا» مثل پیشانی بندی بر دیواره بالایی اش، نقش خون بسته است.
با جوانی که به نظر می‌رسد مسئول خادمان است حال و احوال می‌کنم و اجازه می‌گیرم مقداری از خاک کنار مزار را که تربت پاک صحن حضرت شاهچراغ علیه السلام و قطعه شهداست، بردارم. با خوشرویی اجازه می‌دهد. ترکیب عطر پلو و بوی رنگ، رایحه عجیبی به وجود آورده است!
چند جوان آشنا با خدام هم به جمع اضافه می‌شوند. مسوول خادمان می گوید:«آخر هم همه جا همان عکسی را زده اند که خانواده شان راضی نبودند!» ماجرا برایم جالب می شود؛ 3 تا عکس بزرگِ سه گوشه صحن که همان عکس معروف شهید است؛ کدام عکس را می گویید؟
-اینها همان عکس معروف است؛ ولی نقاشی دیجیتال شده و جلوه رنگ هایش قدری بیشتر است. بنابراین ممکن است تصور شود صورت شهید آرایش دارد!
حیرت می‌کنم از دقت و زیست مؤمنانه این خانواده که در چنین شرایطی حواسشان به همه چیز هست. جوان تازه وارد تعریف می‌کند:« بچه‌های شهید دوست داشتند پدر و مادر در شیراز کنار هم باشند، اما خانواده پدری می‌خواستند فرزندشان در لبنان پیش خودشان بماند و...»
یاد جمله آقا مهدی، فرزند شهید به حضرت آقا در دیدار چند روز قبل می افتم:« پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند. آقا! حتی لحظه شهادت هم دستشان توی دست هم بود.»
دوری بی‌دوامی است برای این عاشقانه ختم بخیر شده، وقتی آن طرف حتماً با هم خواهند بود. به قول نظامی:
زهی شیرین و شیرین مردن او
 زهی جان دادن و جان بردن او
 چنین واجب کند در عشق مردن
 به جانان، جان چنین باید سپردن
خوشنویس که کارش تمام شده قبل رفتن رو به جوان مسئول می‌گوید:«یک اتفاق جالب!» همه گوش می‌شوند. نگاهش به بخش کوچکی از زمین بالای مزار است که سنگ‌هایش را برداشته‌اند؛ آنجا را مشکی رنگ کرده و با رنگ زرد، «در راه قدس باید خون شد» را نوشته است. مدت زیادی نگذشته که جمله زرد نوشت، رگه‌هایی از رنگ سرخ پیدا کرده و همین هم او را به تعجب واداشته است. می‌گوید:« انگار این جمله هم خونی شده است!» و راست هم می‌گوید.
 
دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی
جوان مسئول که خادمان، «آقای روشن ضمیر» صدایش می‌کنند می‌آید کنارم و می‌پرسد من شما را کجا دیده‌ام؟
با یکی دو تا نشانی می‌رسیم به «یادمان شهدای هویزه»؛ حلقه وصل همیشگی ما و خادم‌های عزیز شهدا. حالا که آشنا درآمده‌ایم، شروع می کنم به پرسیدن. غیر از شهید کرباسی و ۹ شهیدی که اینجا کنار هم ردیفند، چند شهید دیگر در حرم داریم؟
اول شهید آیت الله دستغیب را یادآور می‌شود؛ بعد می‌گوید:« از این ۹ تا هم یکی یادبود است و پیکر اینجا نیست. دو شهید دیگر هم هستند.» شهید احسان حدائق (شهادت ۲ خرداد ۱۳۶۱ - عملیات الی بیت المقدس) که همیشه زائر دارد و عجیب واسطه‌ای برای برآورده شدن حاجات پیش خداست را که تازه شناخته ام و اسم یک شهید دیگر را هم به یاد نمی‌آورد. قدری که درباره شهید حدائق حرف می‌زنیم، یاد شهید «علی حاتمی» خودمان در هویزه زنده می‌شود.
آقای روشن ضمیر می‌گوید:« بعد از ۴۰ سال برای شهید حدائق تازه یادواره گرفتیم؛ در حالی که دیگر پدر و مادرش در این دنیا نبودند.» ‌می پرسم کتابی درباره‌اش چاپ شده است؟ «میاندار» به قلم مریم شیدا از انتشارات ستاد کنگره شهدای فارس را معرفی می‌کند. بعداً که درباره‌اش جستجو می‌کنم می‌بینم منتخب کتاب سال دفاع مقدس هم شده است.
دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی که از همان لحظه اول توجهم را جلب کرده، پرسش بعدی ام است.
- این مزارها سه طبقه است و حرم، قبل از حمله تروریستی برای دفن اموات آماده کرده بود که روزیِ این شهدا شد و ظاهراً قرار است دو طبقه دیگر هم بماند برای خانواده‌هایشان.»
یکی از خادمان حرم که همانجا ایستاده و حرف‌هایمان را می‌شنود، این بیت پروین اعتصامی را می‌خواند: قطره‌ای کز جویباری می‌رود
 از پی انجام کاری می‌رود
بعد هم ادامه می دهد:« کسی فکر نمی‌کرد اینجا قطعه شهدا بشود!» به نظرم اتفاق عجیبی نیست وقتی صاحبخانه خودش شهید است.
یک ساعت از نیمه شب گذشته است. دلم نمی خواهد این مهمانی خصوصی تمام بشود؛ این لحظه دور از دسترس با یاد شهدا در حرم چلچراغ شهید شیراز.
زمزمه شب عاشورای امام حسین علیه السلام را در هوای پر از شهید مزه مزه می کنم:
 یا دَهرُ اُفّ لَکَ مِن خَلیلِ
کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصیـلِ
مِن طالب وَ صاحِب قَتیل
وَ الدَّهرُ لا یَقنَــــعُ بِالبَـــدیلِ
با خداحافظی من، بچه های صوت تازه چیدن وسایلشان را شروع می‌کنند...
صبح که می‌آیم بیرون، هوا کمی غم دارد؛ یک جور ابری دلگیر. حال و هوای حرم، اما زینبی است: «این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم... یا زینب» و بعد هم «زینب زینب» با نوای حریری«مؤذن‌زاده» به حزنی متفاوت دعوتمان می‌کند. انگار باطن بلندگوها داد می‌زند: تو زیبایی ماجرا را ببین؛ تو در این تراژدی، دنبال عاشقانه‌هایش بگرد!
هنوز یک ساعتی تا شروع برنامه در میدان شهدای شیراز مانده است، اما حیاط حرم، شلوغ‌تر از تصورم است. خانم‌ها دور داربست جمع شده و خادمان خواهر، کار را به دست گرفته‌اند.
 
روسری لبنانی و سکانس پایانی سریال وفا
دیشب مردد بودم از حرم بروم بیرون یا همانجا بمانم به انتظار؟ اگر قرار است بنویسم باید خوب ببینم. الان اینجا خبر خاصی نیست پس می‌زنم بیرون. تقاطع خیابان‌ها را با اتوبوس بسته‌اند. مسیر، خالی از ماشین است. خادمان بیرون از حرم هم ایستاده‌اند. شهرداری تصاویر بزرگ شهید کرباسی و «حجت الاسلام مصباحی» سومین امام جمعه شهید کازرون را یک در میان بنر زده است. تصویر جدیدی از شهید کرباسی با روسری لبنانی، سکانس پایانی سریال «وفا» را می‌آورد پیش چشمم.
بلندگوهای مسیر هم به راهند و ترکیبی از «رجز» و «روضه» را پخش می کنند. مجری از مردم می خواهد پرچم و پوسترهایی که می‌گیرند را سر دست جلوی دوربین‌ها نگه دارند؛ بعد هم از آمادگی کمیته امداد برای جمع آوری کمک به مردم لبنان خبر می‌دهد.
مسیر حرم تا میدان شهدا پُر از رفت و آمد مردم حماسه‌های مشترک است؛ «مردم میدان»  همقدم شدن با این آدم‌ها که اینجور وقت‌ها، روزمرگی محتوم را می‌شکنند و صبح روز کاری اول هفته و هزار گرفتاری و قسط و وام و نوبت دکتر و... برایشان بی‌معنی می‌شود، کم توفیقی نیست.
امروز آمده‌ایم برای آغاز معصومه خانم و حاج آقا صباحی، فرش قرمز پهن کنیم؛ فرشی که تار و پودش، بال فرشته است. حتماً فرشته‌های بدرقه تا بهشت توی دست و بال خدا کم نیستند و الان خودش می‌داند چند تایشان اینجا وسط خیابان، بال پهن کرده‌اند؟
نرسیده به میدان شهدا، شکوه پابرجای پرچم‌های ایران و حزب الله لبنان در پس زمینه کوه‌های اطراف شیراز با رجزخوانی «حاج حسین طاهری» حس حماسه را به عمق جانم می‌نشاند:
 چون لشکر مختار همه منتقمانیم
 ایرانی پرجاذبه مانند کیانیم...
جلودار قافله، محاسن سپیدی است از محشورانِ خوش به حالِ حرمِ سوم با کلاه و لباس فرم خادمی که جعبه قرآن و پرچم را با ادب جلو نگه داشته است.
پشت سر پیرمرد، خادمان خانم و آقا با چوب پَر و حمایل مشکی صف کشیده‌اند. حاج آقا ملک مکان (رئیس شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان) بیسیم به دست مراسم را اداره می‌کند و دغدغه جدی اش جدا کردن خانم‌ها از آقایان است که تا حدودی هم موفق می‌شود.
پیرزنی با پرچم سرخ خونخواهی بر دوش، نشسته کنار خیابان، گوشه چارقد مشکی‌اش را جلوی صورت گرفته و های های، زار می‌زند.
 
غافلگیری جلوتر از جمعیت
کاروان شهید راه می‌افتد.
می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان
 قافله سالار آن، سرو شهید جوان...
پا تند می کنم؛ بی خبر از آنکه قدری جلوتر از جمعیت قرار است غافلگیر ‌شوم. خانواده شهید کرباسی که این روزها بارها عکسشان را در رسانه‌ها دیده‌ام، آرام و مقتدر ایستاده‌اند کنار خیابان! پاسداری میانسال هم همراهشان است. دو پسر، پدر، مادر و مادربزرگ و عمه لبنانی بچه‌ها همراه چند خانم دیگر.
آقا مهدی پسر بزرگ و پدربزرگش علاوه بر شال زرد حزب الله، چفیه رزمندگان دفاع مقدس هم بر شانه دارند. خانم‌ها اما همه شال زرد لبنانی انداخته اند.
اوایل، خیلی کسی حواسش نیست، اما همین که عده‌ای جلو می آیند، همه متوجه می شوند و می‌ریزند دورشان به بوسیدن سر و صورت پسر و پدربزرگ و تسلی دادن و عکس گرفتن. دختر خانم جوانی آمده جلوی آقا مهدی، گرم احوالپرسی می‌کند و می‌گوید:«شما افتخار مایید.» برخی هم تا نگاه شان گره می خورد، بارانی‌ می شوند. پاسدار همراه که احساس می‌کند خانواده شهید دارند اذیت می‌شوند، حرکتشان می‌دهد سمت کاروان؛ غافل از اینکه آنجا این فشار و ابراز لطف بیشتر است. طولی نمی‌کشد که در حلقه ارادت مردم از دیدم دور می‌شوند.
برمی‌گردم به مسیر خودم. مداح با زیر صدای «حیدر حیدرِ» مردم، رجز می‌خواند:
 «گوش کن خطه سلمان به میان آمده است»
حالا پرچم حرم حضرت سید علاءالدین حسین علیه السلام هم کنار پرچم شاهچراغ علیه السلام قرار گرفته است. یاد رسم عرب‌ها می‌افتم که وقتی بزرگی از دنیا می‌رود، پرچم و بیرق عشیره‌ها بیرون می‌آید و در مراسم تشییع بلند می‌شود.
بدجور غبطه می‌خورم به حال دختر شهید شیراز که حالا دیگر مادر مقاومت ایران و لبنان شده است و این پرچم‌های معطر به کربلا همراهش راه افتاده‌اند.
در تمام طول مسیر پُریم از مغازه‌هایی تعطیل که حساب و سود را از یاد برده‌اند. جمعیت مثل جویبارهایی که به رودخانه می‌پیوندند از خیابان های دور و بر سمت کاروان در هروله اند. 
بادا که به دریا برسد کوشش این رود
 همپای تو پرچم بسپاریم به موعود
 
چشم پر اشک زلف بر باد داده ها!
بیش از همه، مردمان روشن قدیم، ایستاده یا نشسته مثل فرزند از دست داده‌ها دارند برای دختر دور از وطن شهرشان، پدری و مادری می‌کنند؛ حتی تک و توک، زلف بر باد داده‌هایی که از کنارمان رد می‌شوند هم با چشمان پر اشک به زمین خیره می‌مانند.
ستاد نماز جمعه، موکبی برپا کرده و آب توزیع می‌کند. شتابم را بیشتر می‌کنم تا به حرم برسم و پشت بازرسی گیر نیفتم. جایگاه مراسم را در ایوان «باب السجاد» علیه السلام برپا کرده‌اند. صدا و سیما یکی از دوربین‌هایش را بر بام سقاخانه کاشته است تا به محل دفن، مشرف باشد. فکر می‌کنم اگر من هم آن بالا باشم دید بهتری دارم. ‌می روم سمت داربست‌ها. غوغای خانم‌هاست. هرکس چیزی می‌دهد دست خادم‌ها تا از خاک مزار برایش تبرک کنند. با آقای روشن ضمیر صحبت می‌کنم. می‌رود با مسئول گروه صدا و سیما حرف بزند. مکثش در برگشتن به سمت من یعنی قبول نکرده است. همان موقع خادمی با نیمه تندی از جلوی در پشتی داربست کنارمان می‌زند. می‌آیم سمت آقایان تا داخل را بهتر ببینم. بقیه اعضای خانواده شهید اینجا روی صندلی نشسته‌اند. سه فرزند کوچک معصومه و رضا (زهرا، فاطمه و محمد ۸ ساله) با مادربزرگ لبنانی‌شان که تسبیح دانه رنگی درشتی در دست دارد و دائم حواسش به بچه‌هاست. فاطمه با آن عینک سفید مشهورش می‌رود پیش پیرمردی که بعداً می‌فهمم پدربزرگ مادرش است. مادر بزرگ هر چند دقیقه یک بار بیسکویت یا سیب زردی از کیفش در می‌آورد و می‌دهد دستشان تا آرام بمانند.
مجری با تلاوت:«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا» برنامه را آغاز می‌کند. برای من هیچ کجا بهتر از کنار جایگاه نیست. همانجا توی سایه می‌ایستم. پیکرها وارد می‌شود و همزمان بلندگوی حرم با فریادهای «یا حسین» و «هیهات من الذله» به کار می‌افتد. صداها در هم رفته است. مجری اشاره می‌کند که آن بلندگو را قطع کنند. حاج آقا ملک مکان خودش را می‌رساند به مجری و می‌گوید:«اعلام کن که اجازه بدهید برنامه از جایگاه اصلی اجرا شود.» بلندگوی حرم اما کوتاه نمی‌آید و محکم‌تر شعار می‌دهد. به ناچار اینوری‌ها کوتاه می‌آیند و ساکت می‌شوند تا پیکرها برسد و روی سکوهای ساتن‌پوش قرار بگیرد.


میلادکریمی
ادامه دارد....

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha