کد خبر 240666
۹ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۲
لبنان و ایران با هم فامیل می‌شوند!

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری اولین بانوی ایرانی شهید طریق القدس در شیراز به قلم میلاد کریمی (قسمت دوم و پایانی)

حالا دو مطهرِ «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»، یکی در لباس چفیه فلسطینی و دیگری پرچم‌پوش ایرانی می‌نشینند آن بالا رو به ما که: «زمین چه قدر حقیر است، آی خاکی‌ها!»

 سر ساعت ۱۰:۳۰، «مهدی» و «مهتدی» همراه پدربزرگ و یک خانم لبنانی که شاید عمه شان باشد می‌روند روی جایگاهی که خیلی ظرفیت ندارد و برای همین هم اصرار می‌کنند جز خانواده شهید کسی بالا نباشد.
می‌خواهند برایشان صندلی بگذارند، اما پدربزرگ قبول نمی‌کند: «به احترام مردم نمی‌نشینیم!»
مجری دارد غزل عاشقانه خداحافظی‌شان را می‌خواند؛ آن هم در روزگاری که عاشقانه‌های خوب کم شده است:
روزهای قشنگ هم درسی
 خاطرات غروب دانشگاه
 همقدم تا کتابخانه شهر
 صحبت از «عشق و آرمان» در راه
این جهان جای کوچکی است رضا!
کاش می‌شد به عرش پَر بزنیم
- راست گفتی؛ قبول معصومه!
دوست داری چگونه پر بزنیم؟...
 
تلاوت و تداعی تلخ پهپادی که پدر و مادر را برد!
هنوز همهمه غالب است تا اینکه «آقا مهدی» فرزند بزرگ رضا و معصومه شهید می‌آید پشت بلندگو که قرآن آغازین مراسم مادر را خودش تلاوت کند! باید از نزدیک می‌دیدید آن حس و حال را. آواز بهشتی برآمده از شاخه‌های نخل سبز قرآن، هوای حرم را زیر و رو می‌کند. شانه‌ها می‌لرزد؛ آقا مهدی با آن روح بزرگ، اما انگار در عالم دیگری است.
دو سه باری بعد تلاوت هر آیه «واقعه»، نگاهش می‌افتد به آسمان و هلی شاتی که دارد از مقابلش تصویر برمی‌دارد؛ شاید پهپاد پلیدی که پدر و مادرش را بُرد به آسمان، برایش تداعی شده است! کاش فیلمبردار این زاویه را بی‌خیال شده بود؛ اصلاً انتخاب خوبی برای آن لحظه نیست.
«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا...» را زیباتر می‌خواند و این پایین همه بارانند. سر برمی‌گردانم عقب؛ دو دست بالا آمده از بین جمعیت و مقوایی که با ماژیک رویش نوشته: «نه به دیپلماسی صلح و سازش؛ آری به دیپلماسی مقاومت و اقتدار رهبری» پیام واضحی را مخابره می کند. مابقی احتمالی متن را هم از اینجا نمی‌بینم.
۵ دقیقه تلاوت آقا مهدی با ترتیلِ: «اَللَّهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بَارِک عَلَی رَسُولِ اللَّه وَ الِهِ الأَطهَار» تمام می‌شود. لیوان آب جلوی تریبون را می آورد تا نزدیک دهانش که مجری می‌آید و از پشت، سرش را می‌بوسد! به ابراز محبتش پاسخ می‌دهد و با لیوان آب می‌رود می‌ایستد سر جایش.
«پارسا پسندیده» دوست خوب عکاسم کنار دستم ایستاده است؛ بی آنکه متوجه شوم. یک لحظه رخ به رخ می‌شویم به حال و احوال.
یکی از روی جایگاه، عکاس دیگری که جلوی آقا پارساست را دعوت می‌کند بالا. می‌گویم شما هم برو. سری بالا می‌آورد که یعنی نه، نمی‌گذارند. چند عکس می‌گیرد و جا عوض می کند. همان لحظه بقیه خانم‌های خانواده شهید از پشت جایگاه، سر می‌رسند. چون نمی‌گذارند بروند بالا همانجا می‌ایستند. سریع می‌زنم به دل جمعیت و کُت آقا پارسا را می‌کِشم و برمی گردانمش تا این صحنه را از دست ندهد.
در همین فاصله «حاج آقا سرلک» می‌آید می‌ایستد کنارم تا نوبت سخنرانی اش برسد. از حاج آقا می‌پرسم چه چیز این خانواده برایتان متفاوت و درس آموز است؟
- «آرامش شان؛ آرامشی که الان دارند و ریشه در هجرت و مجاهدت دارد. بزرگی این آدم‌ها و مهدی ۱۷ ساله، آدم را به خاک می‌نشاند. دلم می‌خواهد بچه ‌هایم ذره‌ای شبیه بچه‌های شهید کرباسی بشوند.»
به اشاره مجری رو به گنبد، صلوات خاصه حضرت امین ولایت و برادران شان را می‌خوانیم. یکی از عکاسان همیشه در صحنه شیراز موقع پایین آمدن از پله‌های جایگاه، یَله می‌شود سمت جمعیت! حاج آقا سرلک که مقابلش ایستاده است با لبخند سرش را می‌بوسد و استرسش را می‌گیرد.
راه باز می‌کنند برای عاقله مردی نابینا که با دِشداشه عربی می‌خواهد برود روی جایگاه. نمی‌گذارند. شاید از بستگان شهداست. همان پایین نگهش می‌دارند با کلی ادب و عذرخواهی.
 
داستان عهد با لب شیرین دهنان
سه تا از خانم‌های خانواده که دوتایشان مادربزرگ‌های ایرانی و لبنانی هستند را می‌برند بالا. نوبت به حاج آقا سرلک می‌رسد. جداگانه روی هر تابوت دست می‌گذارد و می‌کشد به قلبش. از خانواده شهید اجازه می‌گیرد و در میان فریادهای «هیهات من الذله» مثل همیشه سنگ تمام می‌گذارد:
«مردم بزرگ شیراز، مهمان دارید. مهمان داریم از بلندترین نقطه‌ای که یک انسان می‌تواند اوج بگیرد. معصومه کرباسی و همسر مکرمه‌اش "رضا عواضه" جزو نخبگان بودند. در همه دنیا این‌ها را روی هوا می‌زدند. جاذبه‌های حبابی و سرابی، ذره‌ای دل آنها را به آن سمت نکشاند. نگاه کردند ببینند نقطه رضای خدا کجاست. دیشب آقا مهدی، همین عزیزی که تلاوت آیات قرآن از زبان دلنشین او معنای دیگری برای همه ما داشت در مجلس وداع با پیکر مادرش گفت:"می‌خواهم بروم. پدربزرگم نمی‌گذارد، ولی باید بروم. " مجری محترم پرسید پس چهار خواهر و برادرت چی؟ گفت:"آنها را می‌سپارم به دستان پدربزرگم که یک شهید در خانه‌اش پرورش داده است. آنها را هم می‌تواند رشد بدهد. باید بروم. " آنها که قیاس‌هایشان مادی و عادی است این‌ها را نمی‌فهمند؛ این‌ها به تعبیر "حافظ" شما کسانی هستند که خدا داستان عهدشان را با لب شیرین دهنان بسته است.»
وقتی حاج آقا  ماجرای آقا مهدی را تعریف می‌کند، پدربزرگ که از صبح ندیدم گریه کند، چفیه را می‌آورد جلوی صورتش!
«منم باید برم؛ آره برم سرم بره...»
اینجا هر لحظه‌اش روضه است؛ فرق دارد با بقیه تشییع هایی که دیده ام. بیروتِ دل‌ها انبار باروت است؛ منتظر یک جرقه. چیزی از جنس غم فاطمیه که آستانه دنیاهای تازه است، مردم را به گریه دعوت کرده و به مهمانی نوحه کشانده. مردمِ غصه‌دارِ غم «سید مقاومت» که حتی نشد یک دل سیر پشت پیکرش راه بیفتند و اشک شور بر گونه روان کنند؛ مردم جریحه‌دار شده از پر و بال سوخته برگشتنِ ققنوس شهرشان، ناموس کشورشان! مردم بغض آلود از درندگی و دریدگی دشمنی که تا بالای سرشان آمده مرگ پاشیده و خون، درو کرده است!
«محمد حسین عظیمی» که تازه از لبنان برگشته هم با یکی دو نفر فاصله، جلویم ایستاده است.
دارد در گوشی‌اش چیزی می‌نویسد. روایتگر خوب شیرازی که روزهای قبل با خیال او و قصه‌هایش از کوچه پس کوچه‌های «صور»، «ضاحیه» و «بیروت» گذشتم و هر بار دلم خواست آنجا باشم.
امثال آقا محمد حسین برای این استان غنیمتند؛ اگر قدردان شان باشیم. همدیگر را از نزدیک نمی‌شناسیم، اما همانطور که گفته‌اند: «شاعر، شنیدنی است» نویسنده هم خواندنی است. می‌خواهم بروم جلو «رسیدن به خیر» و «خدا قوتی» بگویم که پیرمردی گوشی اش را می‌دهد تا برایش از جایگاه عکس بگیرد. بعدش هم حرف‌های حاج آقا سرلک، بغضش را می ترکاند و منصرفم می کند.
 
محرابی که باید محل ایجاد زحمت برای جریان ظلم باشد
حاج آقا دارد از امام جمعه شهید کازرون یاد می‌کند: «امام جمعه‌ای که مثل این شهید بزرگوار، محرابش محل ایجاد زحمت برای جریان ظلم باشد و دغدغه زندگی، رشد مردم و امنیت جهانی داشته باشد، امام جمعه تراز انقلاب اسلامی است که باید به وجودش افتخار کنیم.»
آخر سر هم حرف‌هایی می‌زند که می‌تواند بیانیه اجتماع امروز باشد: «به خون شهید معصومه کرباسی و همه شهدا اگر امنیت، رشد و رفاه می‌خواهیم که می‌خواهیم، فقط باید ایستادگی را انتخاب کنیم. صلح پایدار از میدان مبارزه بی‌شتاب و تعلل می‌گذرد.»
یازده خانم از اعضای خانواده شهید که کنار جایگاه ایستاده بودند را با احترام از میان مردها رد می‌کنند سمت محل تدفین. آخرین برنامه، مداحی است. خانواده شهید، کوهمردانه ایستاده‌اند؛ مثل فرمانده مقتدری که دارند جلویش رژه می‌روند.
ایستاده سربلند و با شکوه
 چون که سر بر آسمان نهاده کوه
من اما همه حواسم پیش آقا مهدی است؛ نوجوان ۱۷ ساله ای که تازه مو بر صورتش روییده، اما زبان بدن را هم مثل بقیه هنرها خوب بلد است. هرجا پای «تکبیر» و «لبیک» به میان آمد، مشت گره کرد و همراه شد؛ حالا هم همراه روضه خوان، تباکی می‌کند. آدم کیف می‌کند از چنین شیر بچه ای که مقاومت، ارث هفت پشت و پیشینه‌اش است.
پیکرها روی دوش مردها روان می‌شود تا محل نماز. فرصت را غنیمت می‌شمارم و می‌روم سراغ پاسداری که از صبح همراه خانواده شهید است. اسمش را از روی اتیکت جلوی لباس می خوانم: «غلامعلی احمدی جابری» با درجه‌ سرهنگی. از جناب سرهنگ می‌پرسم در این مدت که توفیق همراهی خانواده شهید را دارید چه نکته‌ای بیش از همه توجهتان را جلب کرده است؟
- «صبر، ایمان، خونسردی و آرامش شان. اتفاقاً علتش را هم از خودشان جویا شدم؛ می‌گویند ما با خدا معامله کردیم و چون عاشق اهل بیت و امام زمان (علیهم السلام) هستیم، این شهید را در راه خدا دادیم. برای همین دچار آرامش و سکینه عمیقیم. پسرشان می‌گوید:" فرمانده این جنگ، امام زمان عجل الله فرجه است".»
پاسدار جوانی که آنجا ایستاده می‌گوید: «جناب سرهنگ، فرمانده ناحیه مقاومت سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه و آله شیراز است. سخنرانی های خوبی هم می کند؛ برنامه داشتی دعوتش کن.»
 
ما مرد جنگیم
حسن ختام مراسم، حرف‌های حماسی پدر شهید کرباسی است که بعد از تبریک و تسلیت به خانواده امام جمعه شهید کازرون و قدرشناسی از مردم ‌می گوید: «می‌خواهم از طرف شما یک پیام به اسرائیل، آمریکا انگلیس و ایادی شان بدهم. ما مرد صبریم؛ ما مرد مقاومتیم؛ ما مرد جنگیم و از هیچکس به جز خدا نمی‌هراسیم.» جمعیت با تکبیرهای پیاپی و "مرگ بر اسرائیل" تأیید می‌کنند. آقا مهدی می‌خواهد از پله‌های جایگاه پایین بیاید. مردم هجوم می‌آورند سمتش. روحانی جوانی خم می‌شود و دستش را می‌بوسد؛ بقیه هم سر و صورتش را. آرام و متین لبخند می زند و می‌گوید: «زنده باشید» من هم شانه‌اش را می‌بوسم. مثل حلقه گُلی که به گردن قهرمان‌ها می‌اندازند، دست‌ها دور گردن پدربزرگ، باز و بسته می‌شود. پیرمرد با لهجه شیرازی می‌گوید: «قربون قدمتون». می‌خواهم تا جلوی صف نماز همراهی شان کنم، اما دلم نمی‌آید چنین نمازی را از دست بدهم. آیت الله دژکام (امین آقا در استان و امام جمعه شیراز) میکروفن را دست می گیرند، ولی صدا قطع و وصل می‌شود. مشکل حل نشدنی بلندگوهای مراسم اینجا هم خودش را به رخ می‌کشد! «سردار قنبری» فرمانده لشکر ۱۹ فجر که در صف پشت سر ماست هم ناراحت است. خدام، چوب پَر و پاسدارها کلاه‌های از سر برداشته را از صف جلو در هوا تکان می‌دهند تا مردم عقب بروند. دقایقی معطل می‌مانیم. جمعیت هجوم می‌آورد. حاج آقا دژکام خواهش می‌کنند: «آرام باشید. هُل ندهید. برای اقامه نماز باید آرامش داشت. حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج علی اکبری از بیت رهبر عظیم الشأن تشریف فرما هستند برای اقامه نماز بر جنازه شهیده مکرمه بانو کرباسی و شهید بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمین آقای صباحی. اول نماز بر جنازه شهیده کرباسی اقامه می‌شود.»
بعد نماز اول، مردی از صف جلو برمی‌گردد عقب و تأکید می کند: «اذکار را همه بخوانند.» در تکبیر دوم نماز بر پیکر امام جمعه کازرون، هلی شاتِ تصویربرداری، بالای سرمان ارتفاع کم می‌کند و هرچه گرد و خاک است را می‌آورد بالا! همه به سرفه می‌افتیم.

سلامتان به شاه نجف، آقا جان
نماز که تمام می‌شود خودم را می‌رسانم به حجت الاسلام والمسلمین حاج علی اکبری؛ رئیس شورای سیاست گذاری ائمه جمعه کشور و امام جمعه موقت تهران که به نمایندگی از رهبر عزیز انقلاب به شیراز آمده و از صبح همراه حضرت آیت الله دژکام و دکتر امیری؛ استاندار فارس در مراسم حضور داشته‌اند. حاج آقا با همان لحن خاص و دوست داشتنی شان می‌گویند:
«بانوی مکرم، شهید بزرگوار، خانم معصومه کرباسی که فضای خاصی از جهت فاطمی به جامعه و شیراز ما دادند، تنها زن شهید ایرانیِ طریق القدس هستند و این افتخار بزرگ شامل حال استان شماست. این بانوی مکرم، نسبت ویژه و جالبی بین ما و اهالی لبنان برقرار می‌کند. از طریق این شهید بزرگوار، لبنان و ایران با هم فامیل می‌شوند. ایشان و همسرشان هر دو از نخبگان و سرآمدان بودند. جایگاه و اثرگذاری‌شان در جبهه مقاومت آن قدر برجسته بود که رژیم پلید صهیونیستی به طور خاص برای به شهادت رساندن شان برنامه‌ریزی کرد. همین کفایت می‌کند که بدانیم این عزیزان چه سهمی در مبارزه با صهیونیست‌ها داشتند. آنچه درباره شهید صباحی عزیز باید عرض کنم هم اینکه شهادت ایشان به شهدای بزرگ محراب خیلی شباهت داشت. ما امام جمعه شهید داشتیم، اما با این کیفیت که روز جمعه در فضای نماز جمعه با سلاح گرم به شهادت برسند را نه. این عالم جلیل القدر، خدوم، خوش اخلاق، صمیمی، بسیار خوش فکر، فعال و  حقیقتاً دوست داشتنی در شهرستان کازرون که از بزرگترین شهرستان‌های استان شماست، دوران خوبی را سپری کرد و خاطرات فراوانی برای مردم به جا گذاشت؛ لذا بنده شرفیاب شدم تا تقدیر و تعزیتی داشته باشم و سلام پر از مهر و محبت رهبر عزیزتر از جانمان را به همه شما عزیزان تقدیم کنم.»
به سبک مردمانِ روشنِ قدیم، زیر لب می‌گویم «سلامتان به شاه نجف» آقاجان و بال در می‌آورم.
تجمع عکاسان بر بام سقاخانه حرم است؛ همانجا که اول صبح می‌خواستم بروم و خوب شد که جور نشد. بالکن طبقه دوم ایوان انتهایی صحن، بهترین جایی است که می‌توانم محل آرام گرفتن شهید کرباسی را راحت ببینم. خانم‌ها با شاخه گل‌های گلایول ایستاده‌اند دور داربست. از دو خانم عکاس جوان می‌پرسم بهترین قاب مراسم امروز از نظر شما؟
- اجازه بده فکر کنیم.
طولی نمی‌کشد که از پشت سر، جیم می‌شوند!
 
فریاد یا محمدا!
خادمان شهدا پیکر را از بالا تحویل می‌گیرند. خانم‌ها دست روی سر می‌گذارند؛ «فریاد یا محمدا»
خانمی فاطمه سه ساله را در بغل گرفته؛ سرش را روی دوشش در جهت خلاف پیکر مادر نگه داشته و با فاصله ایستاده است. پسر کوچک خانواده را از بالا سر جمعیت، دست به دست رد می‌کنند و به مزار می‌رسانند. مادر شهید، بی‌تابانه بر سینه می‌زند. آقا مهدی تلاش می‌کند آرام اش کند.
پیکر با فریادهای «یا زهرا» سرازیر قبر می‌شود. مؤذن اذان می‌گوید. دختر جوانی آه می کشد: «آخی! سر اذون داره دفن میشه.»
پاسداری می‌رود پشت داربست و گلایول‌های خانم‌ها را جمع می‌کند. تابوت خالی را از جلوی دست و پا برمی‌دارند تا پدربزرگ و پسرها بیایند برای وداع آخر. حاج آقا ملک مکان از حاج آقا حسین، پدر شهید و  فرزندان اجازه می‌گیرد و تلقین‌ها را پشت بلندگو می‌خواند. صحن، خلوت می‌شود. تنها جمعیت حلقه زده دور داربست مانده‌اند. خودم را می‌رسانم به نماز جماعت آیت الله دژکام در شبستان حرم که به برکت تشییع شهدا چند برابر روزهای قبل نمازگزار دارد!
در برگشت، خادم‌ها دارند پدر شهید کرباسی و مادر شهید عواضه را جداگانه تا بیرون مشایعت می کنند. بازار دیده بوسی های بین راهی داغ است. دختری می‌خواهد عکس بگیرد؛ یکی از بچه‌های خادم الشهدا با تندی مانع می‌شود.
بالا سر مزار، اما خانم‌ها پدربزرگ، مادربزرگ و دایی شهید را احاطه کرده‌اند به سؤال: «پس شوهرش کجاست؟»، «مگه ایرانی نبود؟»، «تکلیف بچه‌ها چه می‌شود؟» و... بعد هم با ذوق جواب‌هایی که شنیده‌اند را مرور می‌کنند. برخی هم التماس دعا دارند برای مریض شان. آقایی جلو می‌آید و بعد تسلیت می‌گوید: «قطعاً قطعاً با امام زمان عجل الله تعالی فرجه برمی‌گردد...»
همین طور که از داربست‌ها دور می‌شوم یک دفعه شعر نوحه همیشگی این جور وقت‌ها بالا سر شهدا می‌آید بر زبانم:
اینجا برا همه دعا کن که هیچکی از تو جا نمونه
حسرت مُردن برا ارباب، رو دل عاشقا نمونه...


 میلاد کریمی

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha